رهپویان امام عصر(عج)

مطالبی درباره امام زمان

به وبلاگ من خوش امدید!

بسم الله الرحمن الرحیم

In the name of God

یه رفیق دارم که نامش حسینه ******* خوش آن دل که دلارامش حسینه ****** از آن روزی که نامش را شنیدم ******** بلای عشق او با جان خریدم.

سنگ قیمتی

مردی فرزانه که در حال سفر کردن بود، سنگ با ارزشی را از يک رودخانه پيدا کرد. روز بعد مسافری را ديد که بسيار گرسنه بود. مرد فرزانه سفره اش را باز کرد، تا او را در غذای خود سهيم کند. مسافر گرسنه سنگ با ارزش را ديد و از وی خواست تا سنگ را به او بدهد. او نيز بلا درنگ سنگ را به آن مسافر گرسنه داد.
مسافر در حالی که به خوشبختی خود ميباليد، آنجا را ترک کرد. او ميدانست که سنگ به حد کافی ارزش دارد، تا او را در طول زندگی تامين کند. اما چند روز بعد برگشت، تا سنگ را به صاحبش باز گرداند. او گفت من خيلی فکر کرده ام و ميدانم که اين سنگ چقدر با ارزش است. اما آن را به شما باز مي گردانم تا شايد چيز بهتری به من هديه بدهی.
به من آن چيزی را بده که در درون توست و تو را قادر ساخته که اين سنگ با ارزش را به من هديه بدهی.

********************************************************************************************

سگ باهوش

 

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!






نظرات:

«آزیتا» می‌گوید:
«جالب بود»

«مقیمی» می‌گوید:
«بسیار عالی بود.»

محمد
«مقیمی» می‌گوید:
«داستان های شما بسیار جالب بود»





گزارش تخلف
بعدی